امت وسط

کذلک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس

امت وسط

کذلک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس

مجموعه ای از نوشتارهای بنده که برداشت اینجانب از مسائل، با رویکرد اسلامی است
امید است که مورد توجه دوستان قرار گیرد و با انتقادات خود باعث پیشرفت مسائل مطرح شده و نظرات اینجاب شوید.

جهان بینی اسلامی(1)

يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ق.ظ

بسم الله

نوع نگاه هر کسی به جهان پیرامون وی مجموعه ای از احساسات و افکار را در وی پدید می آورد که موجب تاثیر در اعمال وی می‌شود این نگاه معمولا زاییده مجموعه عوامل فرهنگی اجتماعی و اعتقادی است. افراد ناچار به تصمیم گیری و انتخاب در جای جای زندگی روزمره خود هستند و ناچار به انتخاب یک هدف برای تصمیم گیری میان گزینه های مختلف برای رسیدن به آن هدف! این هدف را جهان بینی یا طرز نگاه شخص به انسان جهان و خدا روشن می سازد. اگر شخصی قصد داشته باشد تا طبق یک سری گزاره های مختلف برای خود راه انتخاب کند می بایست از یک جهان بینی منظم پیروی کرده و گزاره های ایدئولوژیک آن را در زندگی خود جاری کند و ما که اسلام را به عنوان مکتب برتر شناخته ایم بهتر است نگاهی هم به نوع نگاه این مکتب آسمانی به جهان انسان وخدا داشته باشیم.

این سری مطالب می کوشد نوع نگاه اسلام به جهان بینی را از نگاه متفکری برجسته(شهید مطهری رحمت الله علیه) روشن سازد:

مقدمه

(مکتبها و ایدئولوژیها و ایسم‏ها امروز با یکدیگر در نبرد و ستیز هستند، هر مکتبى براى خود حامى مى‏خواهد و به حمایت حامیان خودش بر مى‏خیزد.)[1](جنگ افکار و عقاید همیشه در دنیا بوده است، ولى در دوران سابق چون غالبا افکار و عقاید در اطراف مسائل نظرى محض بود، از میان خواص، آن هم خاص الخاص‏ها، تجاوز نمى‏کرد، ولى امروز چون فلسفه‏هاى اجتماعى پا به میدان گذاشته‏اند بازارجنگ عقاید، یعنى جنگ مکتبها و ایدئولوژیها و ایسم‏ها، داغتر و گرمتر است. و این تفاوت سبب به وجود آمدن این سوال برای افراد می‌شود که علت این همه تفاوت چه بوده است؟چرا ایدئولوژیها با یکدیگر متفاوتند؟ چرا یک فرد یا یک گروه از یک ایدئولوژى دفاع مى‏کند و فرد یا گروه دیگر از ایدئولوژى دیگر؟ اگر از شخصى که به یک ایدئولوژى معتقد است بپرسید که چرا تو به این ایدئولوژى پیوستى و به آن دیگرى نپیوستى، مى‏بینید فورا مسئله دیگرى را مطرح مى‏کند و آن مسئله جهان‏بینى است. ایدئولوژیها و مکتبها زاده جهان‏بینى‏ها هستند. تکیه‏گاه ایدئولوژیها جهان‏بینى‏ها هستند. جهان‏بینى یعنى نوع برداشت، تفسیر و نوع تحلیلى که یک انسان درباره هستى و جهان و درباره انسان و جامعه و تاریخ دارد.)[2]یا به عبارت دیگر:
(یک مسلک و یک فلسفه ی زندگی خواه ناخواه برنوعی اعتقاد و بینش و ارزیابی درباره ی هستی  وبر یک نوع تفسیر و تحلیل از جهان مبتنی است. نوع برداشت و طرز تفکری که یک مکتب درباره ی جهان و هستی عرضه می دارد زیرساز و تکیه گاه فکری آن مکتب به شمار می رود. این زیر ساز و تکیه گاه اصطلاحا جهان بینی نامیده می شود.)[3]

در این نوشته سعی بر این است که مجموعه ای منسجم و نظام مند از جهان بینی اسلامی ارائه شود که در آن موضوعاتی که در پایین می آید محور اصلی قرار می گیرند:

1.توحید

2.انسان شناسی

3.دین شناسی

4.معاد

برای مقدمه و ورود به بحث نیاز داریم  به پرداختن به علت این بحث، که آیا اصلا نیازی وجود دارد که دینی وجود داشته باشد و آیا زندگی فردی بدون دین و اجتماع امکان پذیر است یا خیر؟ و آیا اصلا نیازی به وجود اجتماع هست و انسان نمی تواند فردی زندگی کند و به سعادت برسد که در آن صورت نیازی به قانون نداشته باشد؟

این مسئله ذهن بسیاری را به خود درگیر کرده است که اصلا چه نیازی به دین هست؟ مگر نمی شود بدون دین زندگی کرد؟

 انسان باید در اجتماع زندگی کند و اگر در اجتماع نباشد نمی تواند ادعا کند که استعداد های بالقوه به فعلیت رسیده است.[4]

با وجود این‌که هم در حوزه ی فردی و اجتماعی تزاحماتی وجود دارد که ناچار به حل این تزاحمات هستیم. و باید منش و شیوه ی خاصی را در حل این تزاحمات انتخاب کنیم(که نام آن را قانون می نهیم.) برای مثال ما هم میل به بدست آوردن ثروت حداکثری داریم و هم میل به راحت طلبی. این دو با یکدیگر سازگار نیست و ما باید بر اساس هدفی یکی ازین دو را فدای دیگر کنیم [5] ودر حوزه اجتماع هم به همین صورت است که امیال افراد با یکدیگر تزاحماتی دارد به صورتی که اگر همه بخواهند به امیال خود عمل کرده و به سمت این امیال بروند مانع رسیدن همه به هدف است زیرا این شیوه چیزی جز هرج و مرج را در پی ندارد وباید توجه کرد که تنها حل کننده این مشکل ، بودن قانون است در اجتماع که اگر قانون باشد مشخص می کند که چه چیزهایی باید فدای دیگر امیال بشود.(مثال این امر این است که همه ی انسان ها طبع بی نهایت طلبی دارن و به این صورت تمامی آن ها طالب منابع جهان از قدرت ، ثروت و... هستند و این طلب بیش از حد و منابع محدود سبب ایجاد تزاحم می‌شود. و حل تزاحم از طریق وجود قانون امکان پذیر است و قانون هم باید با توجه به هدف تعیین شود. زیرا قانون سعی در حل تزاحمات در راستای هدفی خاص است نمی شود بدون داشتن هدفی مدعی شد که ما قانونی گذارده ایم و هر قانونی حتما هدفی دارد.)

برای این امر نیاز به یک سری گزاره های بایدی ونبایدی داریم(به آن ایدئولوژی می گویند) که برای ما هم هدف مشخص کنند و هم راه رسیدن به هدف؛ و هدف را هم باید کسی برای ما مشخص کند که به تمام ماهیت و ذات ما و این جهان و قوانین حاکم بر این جهان آگاهی لازم و کافی داشته باشد.[6]

         یک ایدئولوژی تشکیل شده از مجموعه ای از باید ها و نباید هاست و هر ایدئولوژی ای بر پایه یک جهان‌بینی شکل گرفته است و منظور از جهان‌بینی نه همان جهان شناسی احساسی است بلکه به معنای جهان شناسی است و بر پایه ی نوع شناخت هر کس از جهان مربوط می شود. مبانی شناختی هر مکتبی از مکاتب دیگر جداست و بسیاری از تفاوت هایی که در ایدئولوژی و جهان‌بینی ما مشاهده می کنیم ریشه اش در تفاوت های نگرش به جهان و وسایل این نگرش است. که اگر مکتبی تنها منبع شناختی خود را حس بپندارد و دیگر منابع معرفتی را خالی از هرگونه ارزشی برای شناخت بداند ناچار به ماتریالیسم و آن تفکر فلسفی الحادی گرایش پیدا میکند.

قسمت اول: توحید

در مقدمه بیان شد که نیاز به قانون هم در حوزه ی فردی و هم در حوزه ی اجتماعی برای رسیدن به سعادت احساس می شود. که سعادت هر شئ رسیدن به غایت آن است و غایت انسان را کسی(یا چیزی ) می‌تواند تعیین کند که به تمام ماهیت آن احاطه داشته باشد. در هستی وقتی به دنبال چنین وجودی می گردیم که خالق و آفریننده ما باشد. برای ما درکی به وجود می آید که چیز هایی که پیرامون ما هستند ناقص بوده و خود نشانه ای از وجودی بالاتر هستند این وجود بالاتر باید کمال مطلق باشد زیرا تمام ما که هست شده ایم، از هستی هست شده ایم نه از نیستی و همه این را نیز درک می‌کنیم که این هستی ، جسم و... که داریم ناقص است و شئ ناقص از کامل تر باید آمده باشد زیرا نقص و نقصان مسئله وجودی نیست که وجود داشته باشد بلکه نبود وجود است.

(ملاصدرا مى گوید اصلا آنچه که در خارج حقیقت  دارد , نفس هستى است  , اشیاء دیگر ( هر چیز دیگرى که ما مى گوییم ) مثل جلوه ها و اعتباراتى است از هستى که در ذهن ما مى آید . ما مى گوییم انسان هست  , درخت  هست  , سنگ  هست  , خیال مى کنیم آن که متن واقع را تشکیل مى دهد انسان است  که داراى صفتى است  به نام هستى , درخت  خودش چیزى است  با صفتى به نام هستى , سنگ  چیزى است  با صفتى به نام هستى , این طور نیست  . هستى وجود دارد , آن هستى سنگ  که وجود دارد , یک  هستى خاصى است  و ذهن شما وقتى با آن هستى برخورد مى کند , از آن یک  جلوه اى پیدا مى کند و آن نقشى که ذهن شما مى آید سنگ  یا ماهیت  نامیده مى شود . هر ماهیت هم از نقص و نقصان است یعنی اگر چیزی محدود شد به ماهیت دار می شود و این است که می گویند ماهیت حد وجود است و هر چه این محدودیت ها کم تر شود سعه ی وجود بیشتر می‌شود. در واقع این طور نباید بگوییم : سنگ  هست  . اگر بخواهیم حقیقت  را بگوییم , باید بگوییم : هستى در یک  جا سنگ  است  , هستى در جاى دیگر انسان است  , هستى در جاى دیگر درخت  است  . هستى تنوعات  مختلفى پیدا مى کند , درست  مثل امواج دریا که آب  , امواج مختلف  پیدا مى کند , در یک  جا این شکل را پیدا مى کند و در جایى شکل دیگر ( و الا آن هستی همان هستی است و نفس هستی واحد است تنها با محدودیت هایی که از حیث های مختلف پیدا کرده است تنوع و تکثر دارد و الا اگر محدودیت ها را برداریم به وجود می رسیم). آن که واقعا وجود دارد خود همین آب  دریاست ، این رنگها ، شکل‌ها و تعینات  به علل خارجى پیدا مى شوند . این معنى اجمالى از ( اصالت  وجود ) است. 

او حرفش را روى تصور نیاورده که ما تصورى داریم از ذات  کامل , تصورى داریم از وجود مطلق , تصورى داریم از لایتناهى . بعد که ثابت  مى شود تمام معانى و مفاهیمى که از اشیاء خارجى داریم , تعیناتى است  که ذهن ما از هستیها درک  مى کند و آن که واقعا وجود دارد خود هستى است  , روى هستى تأملى مى کند که خود هستى چیست  ؟ روى هستى در ذات  خودش حساب  مى کند . در تقسیم اولى در ذهن انسان این طور مى آید که هستى ممکن است  دو جور باشد : یکى آنکه ناقص و محدود باشد , دیگر آنکه کامل باشد . آنچه طبیعت  هستى ایجاب  مى کند که لازمه هستى بودن آن است  کمال مطلق ، ضدیت با نیستى ، ابدیت  و همیشگى بودن است  . محدودیت  ، عدم و نیستى است  . این عدم و نیستى را باید ببینیم از کجا پیدا مى شود ، و الّا اگر ما در ذات هستى تعمق کنیم ، ذات  هستى مساوى با وجوب  وجود ، لا نهایى و کامل مطلق بودن است (که آن همان واجب الوجود و فیاض علی الاطلاق است). آنگاه ناقص بودن ، محتاج بودن ، تمام این‌ها ناشى از جاى دیگر است، ناشى از چیست  ؟ وقتى که ذات  هستى علیت  پیدا مى کند ( یعنى هستى دیگرى به وجود مى آورد )، آن چون معلول است، لازم معلولیتش تأخر و نقص و عدم است، نه لازمه ذاتش، اصلا لازمه ذات  هستى کمال مطلق است و آن کمال مطلق است که هستی بخش می شود و حد خوردن این هستی مطلق در خالقیت سبب به وجود آمدن تکثر و تنوع می شود... این هم از راه وجود است  و حکیم مشرق زمینى خودمان از این راه وارد شده است. خلاصه حرف  ملاصدرا این است  : در وجود و هستى , آن که اصالت  و واقعیت دارد و دیگر باقى هر چه هست  , اعتبارات  است  - خود هستى است  . البته درباب  هستى، مسأله وحدت  حقیقت  هستى هم که به نام (( وحدت  تشکیکى وجود )) معروف  است، اصل مسلمى است  که هستى نمى تواند حقایق متباین باشد , هستى اگر هستی ها هم باشد , اختلاف  به شدت  و ضعف  و کمال و نقص مى تواند باشد , هستی ها نمى توانند با یکدیگر مغایر بالذات  باشند . پس طبیعت  هستى یک  حقیقت  بیشتر نیست  و این حقیقت، واجب الوجود است  , یا واجب الوجود بالذات  است  یا اگر واجب الوجود بالذات  نیست، اثر و فعل واجب الوجود بالذات  است، یعنى نقص و تأخر از ناحیه معلولیت براى او پیدا شده است، طبیعت  هستى معلولیت  را ایجاب  نمى کند . اگر بخواهیم درست  دقت  کنیم، معنایش این مى شود که هستى در درجه اول خداست  و در درجه دوم و به واسطه خدا و واجب الوجود ( یعنى به واسطه معلولیت  ) هستی هاى ممکن قابل تصور و قابل تحقق است  و الّا لازمه ذات  هست همان نامحدودیت  و وجوب  وجود و قیام به ذات  است، این هم خودش یک  راهى است  که البته راه بسیار قوى و محکمى است , اما مشروط به این است  که انسان بحثهاى ( اصالت  وجود ) و ( وحدت وجود ) و یک  سلسله بحثهاى دیگر را قبلا خوانده باشد.)[7]

آن‌چه در قبل آمد قرائت استاد شهید از برهان صدرالمتالهین بود اما برای تکمیل بحث ما قرائت ایشان از برهان ابن سینا را نیز می آوریم (که معروف به واجب الوجود می باشد):

برهان سینوى‏

(امّا آن راهى که ابن‏سینا طى کرده است؛ ابن سینا براى اولین بار از «وجوب و امکان» که مسأله‏اى است در فلسفه، استفاده کرده است.

ما دو مفهوم داریم که در فلسفه مورد استعمال است ولى همه مردم آن را درک مى‏کنند: هستى و نیستى. هستى و نیستى از بدیهى‏ترین مفهوم‌هاى دنیاست و احتیاجى نیست که کسى بخواهد آنها را براى ما تعریف کند.
سه مفهوم دیگر هم داریم که در همین ردیف است و نفس این سه مفهوم بدیهى است (یعنى تصورش احتیاج به تعریف ندارد)؛ یکى «وجوب» (یا ضرورت) است، دیگرى «امتناع» (یا محال بودن) است، و سومى «امکان» (یعنى نه واجب بودن و نه ممتنع بودن) است. اگر شما «الف» را موضوع قرار دهید و «ب» را صفت براى آن فرض کنید، مى‏گویند «ب» براى «الف» حتما یکى از این سه حالت را دارد و شق چهارم ندارد: یا این صفت براى «الف» ضرورى است؛ یعنى نمى‏شود این صفت را نداشته باشد مثل اینکه مى‏گویید «مجموع سه زاویه مثلث مساوى با دو قائمه است» که نمى‏تواند چنین نباشد. یا این صفت براى «الف» محال است (درست نقطه مقابل حالت اول) یعنى اصلا نمى‏شود «الف» این صفت را داشته باشد؛ مثل اینکه مى‏گویید «مجموع سه زاویه مثلث 181 درجه است» که نمى‏تواند چنین باشد. و یا این صفت براى «الف» امکان دارد؛ یعنى نه ضرورت دارد که این صفت را داشته باشد و نه ضرورت دارد که این صفت را نداشته باشد (مى‏تواند این صفت را داشته باشد، مى‏تواند نداشته باشد) مثل اغلب حالات طبیعى که هر کسى دارد. مثلا آیا تعداد انسان‌هاى داخل این اتاق باید ده نفر باشد؟ نه. آیا محال است که ده نفر باشد؟نه. مى‏شود ده نفر باشد، مى‏شود نباشد. یک مثال دیگر: نفس عدد 5 طاق و فرد (یعنى غیرقابل انقسام به متساویین «1») است بالضروره و بالوجوب، و جفت بودن برایش امتناع دارد. اما این شى‏ء که به نام گردوست، مى‏تواند پنج تا باشد و مى‏تواند شش تا باشد، مى‏تواند طاق باشد و مى‏تواند جفت باشد.

این‌ها مفاهیم خیلى واضحى است که نفس تصور آنها براى ما [سختى‏] ندارد. هم هستى و نیستى، و هم ضرورت و امتناع و امکان از مفاهیمى است که هیچ وقت بشر از خودش طرد نکرده و طرد هم نخواهد کرد، بلکه تمام علوم بر پایه همین مفاهیم و معانى است. امروز که شما مى‏گویید «قوانین جبرى» یا مى‏گویید «اجتناب‏ناپذیر»، این «جبرى» یا «اجتناب‏ناپذیر» همان ضرورت است. نقطه مقابل آن هم که مى‏گویید «غیرممکن»، همان محال بودن است...حال که ما این پنج مفهوم را دانستیم (وجود و عدم از یک طرف، و ضرورت و امتناع و امکان از طرف دیگر) حرف معروف ابن سینا این است که مى‏گوید موجودات و آنهایى که هستند مسلّم محال نیستند، چون اگر محال بودند وجود پیدا نمى‏کردند (بودنشان دلیل بر این است که محال نیستند). پس اینها که هستند، یکى از دو شقّ دیگر را دارند: یا ممکن‏الوجودند یا واجب‏الوجود. (آیا به حسب احتمال عقلى از این دو شق خارجند؟ در اینکه در عالم اشیائى هست بحثى نیست. آنچه که در عالم هست، مسلّم یا ممکن الوجود است یا واجب‏الوجود، چون ممتنع‏الوجود نمى‏تواند باشد.) ما چشم‌هایمان را مى‏بندیم و تمام هستى را زیر نظر مى‏گیریم و نمى‏دانیم آنچه که در عالم هست واجب‏الوجود است یا ممکن‏الوجود. مى‏گوید اگر در میان آنچه که در عالم هست واجب‏الوجود هست (یک شق مطلب) فهوالمطلوب؛ و اگر آنچه هست ممکن‏الوجود است، ممکن‏الوجود باید به واجب‏الوجود منتهى شود و اگر واجب‏الوجود نباشد ممکن‏الوجودى هم نیست، چرا؟ چون ممکن‏الوجود یعنى آن چیزى که در ذاتش، هم مى‏تواند باشد و هم مى‏تواند نباشد، پس خودِ ذاتش، به تعبیر امروزى نسبت به هستى بى‏تفاوت است؛ چون اگر ذات او را در نظر بگیریم، هستى برایش نه ضرورت دارد نه امتناع (مى‏تواند باشد، مى‏تواند نباشد)؛ پس بودن او به حکم علتى است و آن علت است که وجود را به او داده است و الّا اگر وجودْ ذاتىِ او باشد، ممکن‏الوجود نمى‏شود بلکه واجب‏الوجود است. همین قدر که وجود براى او ذاتى نیست و شما فرض کردید که او ممکن‏الوجود است (یعنى وجود داشتن براى او یک امر عرَضى است) پس علتى او را به وجود آورده است. فکر نمى‏کنم در این هم بحثى باشد. مى‏گوید مى‏رویم سراغ آن علت؛ آن علت یا «واجب» است یا «ممکن»؛ اگر «واجب» است، پس مطلوب ما که «واجب‏الوجود در عالم هست» به دست آمد، و اگر «ممکن» است، باز آن هم علت مى‏خواهد. همین طور باز سراغ علتِ علت مى‏رویم و ....

ممکن است شما بگویید بسیار خوب، همین‏طور بى‏نهایت برود جلو. (کما اینکه اصلا فرضیات مادیین در عصر اخیر بر همین نظام علت و معلول است؛ مى‏گویند این شى‏ء معلول علتى است که آن علت هم باز به نوبه خود معلول یک شى‏ء دیگر است که آن شى‏ء هم باز علت است و معلول، الى غیرالنهایه. نتیجه حرف مادیین این است که نظام هستى از بى‏نهایت ممکن‏الوجودها تشکیل شده است.)

ابن سینا در جواب مى‏گوید محال است که تمام نظام هستى از بى‏نهایت ممکن‏الوجودها تشکیل شده باشد، چرا؟ محال بودن آن را از دو راه بیان کرده است: یکى از راه تسلسل، مى‏گوید علت و معلول با یکدیگر
هم‌زمان‏اند؛ یعنى این شى‏ء که در اینجا وجود دارد اگر ممکن‏الوجود باشد، الآن باید علتى باشد که نگهدارنده وجود و موجد آن باشد. آنگاه آن علت هم اگر ممکن‏الوجود باشد، الآن باید علتى در زمانِ حاضر داشته باشد. آن هم اگر ممکن‏الوجود باشد، باید علتى در زمان حاضر داشته باشد، و همین طور .... در نتیجه باید الآن در آنِ واحد یک سلسله بى‏نهایت و غیرمتناهى وجود داشته باشد، و چون با براهینى که در مبحث تسلسل [اقامه شده‏] ثابت شده است که تسلسل علتهاى همزمان (نه علتهایى که زمانا منفک از یکدیگر هستند) محال است، پس این هم محال است[8]) ‏[9].



[1] مجموعه‏آثاراستادشهیدمطهرى    ج‏13    340   

[2] مجموعه‏آثاراستادشهیدمطهرى    ج‏13    340   

[3] جهان بینی توحیدی،1391،مرتضی مطهری،7

[4] کمترین نیاز بشر به اجتماعی بودن نیاز به تولید مثل است و او به تنهایی نمی تواند تولید مثل کند به همین دلیل نیاز دارد به حرکت به سمت تشکیل خانواده و و حتی نوزاد انسان نیاز به مراقبت دارد تا رشد کند یعنی باید تا مدتی هم به این بنیان خانواده پایبند باشد و از طرفی هم نیاز هایی دارد که در صورت زندگی فردی نمی تواند به آن نیاز ها پاسخگو باشد.

[5] و ترجیح بلا مرجح هم محال است یعنی امکان ندارد بدون هیچ تمیزی ما یکی از این دورا انتخاب کنیم.

[6]  که اگر نداشته باشد نمی تواند با در نظر گرفتن همه ی جوانب قانون داده و موجب حل شدن تزاحمات به نحو احسن شود مانند این چیزی که در غرب مشاهده می کنیم، که  کسانی آگاهی لازم نسبت به انسان و حیات اورا محدود به همین بخش حسی کرده اند و شروع به نظریه پردازی و این ها جهانی به وجود آورده اند که تنها تزاحمات را از ناحیه ای به ناحیه ی دیگر منتقل می کند.

[7] توحید،1391،مرتضی مطهری،صص 218 -221

[8] این راه بر دو مطلب مبتنى است که ما اینجا نمى‏توانیم این دو مطلب را توضیح بدهیم: یکى اینکه باید ثابت کنیم علت هر معلولى باید با خودش همزمان باشد؛ دوم اینکه باید ثابت کنیم که علتهاى همزمان نمى‏توانند غیرمتناهى باشند، که همان مسأله تسلسل است.

[9] مجموعه‏آثاراستادشهیدمطهرى    ج‏4    176  

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۳/۰۹/۲۳
  • ۱۲۴۹ نمایش
  • آرش مقصودی

مذاکره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی