امت وسط

کذلک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس

امت وسط

کذلک جعلناکم امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس

مجموعه ای از نوشتارهای بنده که برداشت اینجانب از مسائل، با رویکرد اسلامی است
امید است که مورد توجه دوستان قرار گیرد و با انتقادات خود باعث پیشرفت مسائل مطرح شده و نظرات اینجاب شوید.

سفر روحانی

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

قسم به جمله ی لا یمکن الفرار از عشقکه جهان پر شده از حسین سر تا سر

 

به ما گفته بودن ساعت 4 چهار شنبه راه میوفتیم،خودتون رو آماده کنین ما هم به خانواده و سایرین گفتیم که حرکت ساعت چهاره .

 

ولی بعد که فهمیدیم که ساعت حرکت بعد از نمار مغرب و عشاس خیلی دوست داشتم اون موقع حرکت کنم ولی همه اومده بودن و گفتم اشکال نداره ماهم که کاری نداریم میریم مسجد و ...از طرف دیگه یکی از دوستام قرار شده بود بیاد مسجد..دیگه نمیشد دستش زد..!

به هر حال شروع شد بعد از یک ساعت معطلی تو مسجد ولایت و... ساعت چهار حرکت کردیم برای سپه اونجاهم فهمیدیم همراه با جمعیت بدرقه کننده باید تا شازده حسین پیاده بریم ...مثل اینکه میخواستن آمادگی مارو واسه پیاده‌روی زیارت اربعین بسنجن!! به هر حال بعد از راهی کردن 13 تا اتوبوس نوبت به اتوبوس 14 رسید (و همین الآن بگم چرا ما آخر بودیم؛به خاطر این بود که مسئول کل کاروان های استان قزوین توی اتوبوس مابود و ما باید همرو راهی میکردیم بعد خودمون..)

 

کبودوند مچکریم..!

بلاخره شام هم به ما نرسید و رفتیم تو راه با یک ساعت معطلی کباب خوشمزه و قیمه ی خوشمزه تر از اون به ما رسید خیلی خیلی خوشمزه بود البته ...!

بالاخره راه افتادیم ... با کمی شعر خوانی و شوخی و ایذاء مومنین سعی در کوتاه کردن راه داشتیم و این کوتاه کردن مدت زیادی به طول انجامید و خودش بلند شد ..به دلایل مختلفی از جمله پاره شدن تسمه ی اتوبوس و...

البته برای اولین بار در عمرم بود که تو اتوبوس بیشتر از 45 دقیقه خوا بیدم و این رو مرهون فداکاری حمید آقای خورشیدی بودم که جای کف اتوبوس رو به ما داد و مثل آخر سفر که از 14 ساعت راه، 12 ساعت رو خوابید و به ما جا نداد، نبود(البته با مبالغه). نماز صبح هم خیلی حال داد، فک کنم تا حالا توی سرما اونجوری وضو نگرفته بودم(خودمونیما چقدر ثواب بردیم،شیطان!) البته از اون باحال تر اون فضای برفی اونجا تو جاده بود. ی البته دیگه اینکه رکورد وضو گرفتنم‌رو چند دفعه ی دیگه هم توی پیاده روی شکستم!(لازم به تذکر نیست که اونجا هم کلی ثواب...دیگه خودتون حسابش رو برسید...)

وقتی رسیدیم مرز تقریبا ساعت 11 شده بود و فکر میکردیم که نهایتا ساعت 3 یا 4 از مرز رد میشیم !! (عرفان ذوالقدر میگفت دعای کمیل حرم حضرتیم!)

اینرو از آرامشی که مرز ایران داشت حدس میزدیم و کم کم شروع کردیم به دستشویی رفتن و وضو گرفتن و نماز خوندن پشت شیخ علی حیدری که وقتی پشتش ایستادیم یهو دیدیم که یکم اون طرف تر یه سری دیگه پشت آخوندی(شیخی از نوع سید) دارن آماده نماز میشن ...

ناگهان صحنه جوری شد که یاد امام حسن(ع) در موقع امضای صلح نامه افتادم در عرض 2 ثانیه همه ی بچه های ما رفتن پشت اون یکی شیخ و علی آقا هم با نگاهی شروع کرد به جمع کردن جانمازش!

راستی این نکته رو یادم رفت بگم که هیچ وقت فکر نمیکردم که رد شدن از مرز ایران اینقدر راحت باشه. ما بدون هیچ کنترل و بازرسی ویا نشون دادن گذرنامه و ... از مرز رد شدیم و بعد از رد شدن هی به ما میگفتن که نباید اینجوری میکردن اونور عراق گیر.. میده جالبه بدونید مرز عراق رو هم جالب تر از اینجا رد کردیم !!!..

بعد از نماز سعی کردیم در صف طولانی ای که در مرز عراق ایجاد شده بود قرار بگیریم و این صف هر لحظه شلوغ تر میشد که نم نم داشتیم به مرز انفجار می‌رسیدیم..

آقای چفی خانی همواره تاکید دشت که این فشار آمادگی برای فشاره قبره اخه طفلک معصوم با اون قد و هیکل کوچیکش باید ی کارتون حدودا 25 کیلویی رو هم علاوه بر وسایلش میاورد و اون میگفت که اینا چوبو تختس برای کار فرهنگی. این تا آخرای اردو برای من سوال و مجهول بود که چه کار فرهنگی رو اینا میخوان بکنن تو اون هیری بیری؟ اونم با کلی چوب و تخته!!!(که آخرم هیچ کاری باهاش نکردن و فک کنم جاش گذاشتن! البته آقای چبّاغ توضیح داد که میخواستیم مثل وصال 14بهتون عکس بدیم و...بازم اسپیس رو نفهمیدم می‌خوان چی کار!..ولش کن احتمالا فهم من مشکل داره..)

بعد از تحمل کردن کلی فشار دیدیم چند نفر دارن از روی دیوار میپرن اونور !!!باور این، از اونجور رد شدنمون از مرز هم عجیبتر بود تازه سربازهای روی دیوار هم دست فرد رو اگر نمیتونست میگرفتن و اگه خیلی مقید بودن با لبخند شلنگشون رو تکون می دادن ! ما هم همش در این فکر بودیم که اینکار رو میشه با ی قاعده ای توجیهش کرد یا نه که یهو شیخٌنا حیدری رو، بالای دیوار دیدیم!! و به حکم فارجعوا الی رواة حدیثنا ما هم ناگهان خود رو زیر دیوار دیدیم.

این ور دیوار کوتاه تر از اونورش بود به راحتی بالا رفتیم ولی ناگهان با صحنه ی ترسناک بلندی تقریبا 5/2 متری مواجه شدیم و تعداد زیادی آدم پریده که دائما میگفتن برعکس شو برعکس شو!! ما هم بر عکس شدیمو اومدیم پایین خداییش یکی از تجربه های جذاب و کیف دار سفر همین پریدن از دیوار بود اونم چه دیواری دیوار صفر مرزی !! همچین تجربه ای رو شاید فقط قاچاقچی ها بتونن تجربه کنن اونم نه هر نوع قاچاق چی ای.. باید از نوع بین المللیش باشه..:D!

کبودوند مچکریم!

البته این کار با این حدیث کونوا لنا زینا و لا تکونوا شینا نمیخوند ولی خب دیگه.. !!(واقعا بعد از ترشح آدرنالین که احساس خوبی بود، وانگار رنجر سوار شده بودیم؛ احساس بدی هم بهم دست داد که اگه اینو یکی فیلم بگیره و یه خارجی اینو ببینه ...از این جور چیزا زیاد بود ولی خودمم باورم نمیشد ی وقتی همچین کاری بکنم تازه عذاب وجدانم وقتی بیشتر شد که چفی خانی بعدا گفت نیم ساعت بعد اومده و هیچ کس اونجا نبوده... ما ایرانیا نمیدونم چرا اینجوری‌ایم!)

بعد ازین رفتیم به سوی مرز و منتظر بودیم که ی نفر برای تفریح هم شده از ما بپرسه که گذرنامتون رو میشه ببینم؟و رفتیمو رفتیمو رفتیم تا رسیدیم به ی بیابون ! که کلی آدم اون جا به طرز نامنظمی پخش بودن !!خب این مرزم که رد شدیم حالا بریم خونه !

ولی مثل اینکه قضیه ی چیز دیگه بود باید منتشون رو می‌کشیدیم که بفرمایید این گذرنامه و مانی فست ما. ما دوست نداشتیم قاچاقی بیایم!

موندیم موندیمو موندیم دو سه دفعه افراد مختلف رفته بودن برای مهر زدن.. ولی تو فشار نتونسته بودن، ایندفعه آقای طولانی گفت من ی محافظ میخوام !آقای چفی خانی از اون جایی که آدم فداکاری بود داوطلب شد ! رفت اونجا ! ما ی چرتی زدیمو بعدش دیدیم با کامیون غذا آوردن دارن پخش میکنن در شان شیعه و اهل بیت نبودن طرز غذا گرفتن مردم تقریبا در همون حد از دیوار مرز رد شدن بود! نمیدونم ما چرا اینجورییم ومردم ژاپن..(من مطمئنم که اون شب هیچکس گرسنه نمونده که هیچ کلی بیشتر هم خوردن نمونش خودمون.!!)...

کم کم بچه ها علاوه بر این‌که خودشون غذا خورده بودن برای ما هم آوردن غذا های جالبی بود که تو راه پیاده روی و کربلا زیاد از این نوع بود. یه نوعش، یه چیزی بود تو مایه های قیمه‌ی ما ولی با لپه‌ی کمتر یه نوعش هم مثل رشته پلو بود. قاعدتا(نمی‌دونم کدوم قاعده!) غذاهای نذری ما خوشمزه تر بود مخصوصا غذا های مامان طولانی وحاج آقا.(اینم برند خوبی میشه ها مثل کارآگاه شمسی و دستیارش مادام! یا D&G)

مشغول نماز شدیم رکعت آخر مغرب بودیم که ..صدای اخرجوا اخرجوا لنساء لنساء بلند شد ...!بعد که نماز تموم شد حمید آقای خورشیدی با الصلاة الصلاة بسرعة بسرعة از یارو اجازه گرفت که نماز عشا رو هم بخونیم.

کم کم داشت شب می‌شد(یعنی شده بود!) حمید آقا گفت بیا بریم ببینیم طولانی و چفی در چه حالن. وقتی رفتیم صحنه ای رو دیدیم که بدتر از دوتای قبلی بود !!آقا محسن و صفی خانی داشتن اونجا له میشدن به معنای واقعی! حالا فهمیدم وقتی آقا محسن میگفت من محافظ میخوام برای چی بود!

کبودوند...

خلاصه اومدیم اینور و فهمیدیم که ماشین نداریم و وحید آقا اینا میخوان برن ماشین بگیرن...

حمید آقا گفت که عربی بلدی برو شاید به دردی خوردی !(اینجا بود که به قول آقای طولانی بالقوه به بالفعل تبدیل شدن من شروع شد!) ما هم رفتیمو دو تا ون با یه مینی بوس گرفتیم حدود2 میلیون پول ون ها با مینی بوس بود! مکان گرفتن ون حدود 2 ,3 کیلو متر از اونجایی که بودیم فاصله داشت سوار ون شدیم و اومدیم داخل ورودی مرز.

ما مجموعا 44 نفر بودیم و ماشینا حدودا 50 نفر جا داشت .دوتا ایرانی بودن که میگفتن میخوان برن نجف. گفتم که وایستید احتمالا ما جا داشته باشیم بچه ها کم کم اومدن و ما جا داشتیم به آقای طولانی که گفتم ،گفت: نه غریبه راه نمیدیم! ممکنه بخورنمون! اونا هم شنیدن و رفتن؛ هم اونا، هم من خیلی ناراحت شدیم.

ما اگه خودمون به خودمون رحم نکنیم..کی میخواد رحم کنه. اینجا اعصابم از دست آقا محسن خورد شد و عصبانیتم وقتی بیشتر شد که دیدم 3تا غریبه ی دیگر‌رو سوار کرده!(البته آقا محسن با اینکه خیلی حال میداد باهاش بودن، زیاد رو اعصاب هم میرفت از جمله اینکه می گفت تو بلد نیستی برای قیمت هماهنگ کنی و..(موقع پول دادن)، نیا و نباش و گند زدیو.. و ازین حرفا ولی آخرشم خودش با کلی چونه زدن همون قد میداد؛ چون من خودم چونه هاشو زده بودم!)

بالاخره را افتادیم من جلو پیش راننده ی ون نشسته بودم 6 تا بچه داشت ازون میانه رو های محافظه کار از نظر سیاسی بود و همش هم سیگار میکشید میگفت اگه نکشم خوابم میبره !(خداییش این عراقیا خیلی سیگار میکشیدن جا ومکان هم نمی شناخت سیگار کشیدنشون!!با این چایی ها یی که میخوردنو اون سیگارا نمیدونم چه جوری زنده بودن)

تو راه چند تا قضیه ی جالب پیش اومد یکی اینکه نگه داشتن تو بیابون یه موکب داشت نذری می‌داد و اونجا یه چیزی خوردم به نام فلافل که مزه ی کباب می‌داد.دوم اینکه اولین بار بود چایی عراقی می‌خوردم خداییش خیلی غلیظ بود.اینا کلا همه چیشون غلیظه! لهجشون،چاییشون، قهوهشون، عشقشون..(یه بارم تو پیاده روی یه قهوه خوردیم واقعا اونجا احساس کردم دارم سکته می‌کنم تلختر از ون که نخورده بودم هیچی در تصورم هم نمی‌گنجید، ی نوشیدنی به این تلخی باشه..واسه یاداوری عذاب جهنم خوب بود.)

یه نکته ی دیگه تو راه این بود که اونقدر موج منفی داده بودن به ما که عراق نمی‌دونید چقدر نا امنه و ازین حرفا که ما وقتی اون مینی بوس سومیه رو، این دوتا ون جا می‌ذاشتن می‌ترسیدیم که چرا اینجوری شد؟ نبرن سرمون رو ببٌرن؟! خداییش بیابون بود نه نور داشت و نه تابلو ولی گشت زیاد داشت .

ساعت حدودا 12 بود که رسیدیم نجف بعد از طی مقدار زیادی راه به هتل مشهد رسیدیم. جای خوبی بود ولی ی ذره تنگ بود؛ وقتی فهمیدیم که شخصی که قرار بود هتل هارو تامین کنه زده زیرش مثل اونی که قرار بود ماشینهای مرز رو تامین کنه وخیلی ها جا ندارن به همون جای تنگمون و توالت های نزدیکش افتخار کردیم(پیشنهاد میکنم برای سال بعد هتلی با توالت‌های یکم دور تر انتخاب بشه). البته عجیبترین چیز تو اونجا این بود که WI-FI( مجانی داشت و بچه ها کلی حال کردن و از طریق وایبر(viber) و وی چت با خانواده هاشون صحبت میکردن. اینجا برای اولین بار بود که می‌دیدم از اسمارت فون ی استفاده‌ی واقعی داره میشه! حمومش هم خوب بود نسبت به حموم کربلا که پدرمون در اومد.(فقط موقع دوش گرفتن باید حواست می‌بود که نیوفتی تو...)

کبودوند مچکریم!

شب خوابیدیمو صبح با خستگی رفتیم بریم حرم که در اشو بسته بودن! خیلی کوچیک بود ..به امام رضا باید بگیم که ی مقدار به حرم جدش برسه !

دوباره برگشتیم؛ به سختی نماز جماعتکی تو اتاق خوندیم و خوابیدیم به امید اینکه بتونیم ظهر بریم حرم ! ظهر زودتر راه افتادیم. وقتی رفتم داخل با موج جمعیت به سمت ضریح حرکت کردم ولی دستم به ضریح نرسید برگشتم به صحن که ی کاری کنم دیدم جمعیتی نشستن دارن به مداحی یک روحانی گوش میکنند خداییش هم صداش خوب بود هم شعراش قشنگ.

ولی یهو زد تو خط لعنت؛ با کور شه چشم دشمنش شروع کرد تا رسید به اولیو دومیو سومی. یهو اسمم آورد دیگه کلا حال معنویم پرید که هیچ؛ حالمم از طرف به هم خورد، وقتی عایشه رو هم تو اونجا لعن کردند و بعدش هم ی حدیث راجع به اینکه اینجا حرم امنه الهیه خوند و ازش نتیجه گرفت که لعن کنیم !(پناه بر خدا! ما که نفهمیدیم چ ربطی داشت!)

حمید آقا گفت بریم ارشادش کنیم گفتم اگه آخوند نبود امیدی به هدایتش بود ولی ...تازه مداح هم بود !

خلاصه اونروز اونجوری حالمون به هم ریخت البته با ی نماز فشرده خوندن حالمون اومد سر جاش من سجده رفتنم با خودم بود ولی سر برداشتنش با بغلیا! در فشردگی به سر میبردیم که دکتر احمد هم به جمعمون اضافه شد و قرار شد اونو هم جا بدیم!( اونایی که میشناسن وخامت اوضاع رو تشخیص می‌دن! اونایی هم که نمی شناسن سعی کنن که تشخیص بدن!)

بعدش رفتیم خونه به امید خوردن ناهار.

ناهار و شام رو یک جا ساعت 6 ، 7 خوردیم در میان افراد صحبت از مورانو خریدن آقای کبودوند بود و اینکه مورانو گرون شده و قرار شده 40 تومن دیگه هم ازمون بگیرن گویا محمد چبّاغ هم در این موضوع سهیم بوده و سهم اونا هم جدا حساب شده بود .(البته اون سمند خریده بود و احتمالا قسطی بوده و قسطاش رو می‌خواسته با این پولا بده..)

به هر حال افرادی از کاروان 630 نفری گویا توجیه نشده بودند و همواره دنبال مقّصر میگشتند .البته طبق قانون علیّت این نابسامانی ها یک مقصّری باید میداشت و من برای خودم مقصّری بهتر از استعمار پیر(انگلیس) و شیطان (بزرگ آمریکا) پیدا نکردم خدا لعنتشون کنه !(البته شیطان و حضرت آدم هم کمی دخیل بودن در این ماجرا چه اگر ما در بهشت بودیم دیگه برای زیارت امام حسین این مشکلاتو نداشتیم یا مثلا دورو بر حرم اینقدر خاکی نبود!)

به هر حال:

کبودوند مچکریم!

البته به ما که خیلی خوش گذشت!کمی بعد از شام، به حمید آقا گفتم میای سیروا فی الارض کنیم ؟ گفت من دنبال دنیا نیستم! گفتم باشه من میرم با شیخ حیدری البته گویا اینو نشنیده بود و خیلی نگران شده بود. ما ساعت یک شب برگشتیم که حمید آقا خواب بود و شب مسجد کوفه یکی از بهترین شبهای سفر من بود.

به شیخ حیدری گفتم بیا بریم سیروا ...گفت بریم وسط بازار بودیم، یهو گفت بریم کوفه. گفتم ساعت نهِ !!؟ گفت بریم البته بعدا دیدیم که شیخ سیروا رو بیشتر از ما عمل میکنه اینو وقتی ساعت 12:30 تو قبرستان دارالسلام رفت توی یه قبر زیر زمینی رو ببینه و گفت بیا اینجا دعای کمیل بخونیم؛ فهمیدم!(البته من تو دارالسلام بیشتر ترسم از این بود که مین اونجا نباشه چون تو مرز یکی رفته بود سیروا...و سیروا رفتن در بیابان همان و رفتن رو مین همان!)

خلاصه رفتیم مسجد کوفه تو راه مینی بوس سوار شدیم که یه گروه جوونِ مهربونِ عراقی به ما خوردن و کلی با هم حرف زدیم از مسائل سیاسی تا مسائل مختلف سطحی جامعه بعد از جداشدن از ما عکس گرفتن ! متاسفانه ما دوربین نداشتیم که از اونا بگیریم آدمای خوبی بودن یکی شون اصلا نمیتونست عربی فصحی صحبت کنه ولی دوتاشون خوب میتونستن. اکثر عراقیا (فک میکنم چون سطح تحصیلات پایین باشه) نمیتونن خوب عربی فصحی صحبت بکنن، تازه اگر پیرمرد هم باشن کلّی ناراحت میشن بهشون بگی فصحی صحبت کن! خلاصه اون شب مسجد کوفه خیلی خوش گذشت. با یکی از بچه های مسجد امام حسین هم آشنا شدیم به نام هادی و یکم اذیتشم کردیم. یکیش این بود که آخرشم نفهمید که من ایرانیم یا عراقی آخراش هم میپرسید مادرت عراقیه؟

خلاصه کلی نماز خوندیم و به مقامات بالایی رسیدیم!(اون وضو ی توی راه رو هم یادتون باشه!)

تو راهِ رفتن باید ی تاکسی هم سوار میشدیم به ی تاکسی وقتی 5 تومنی نشون دادیم خندیدو گفت برو بابا!

ولی آخر ی سابای شخصی سوارمون کرد ی جوون با قیافه ی جدی رانندش بود ! یکم ترسیدم ! طبق معمول از ازدواج شروع کردم و رسوندم به سیاست !مجرد بود و از طرفدارای شدید مقتدا صدر عضو جیش المهدی. میگفت اسم نوشته بره سوریه ولی هم مقتدا صدر گفته صبر کنید، هم مادرش با گریه نمیذاره بره. اینم به فارسی میگفت خمینی روح خدا بود فقط خمینی!

خلاصه کلی حال کردیم اون شب ولی متاسفانه به پیشنهاد آقا هادی گوش کردیم و مسجد سهله نرفتیم وقتی اومدیم حمید آقا خواب بود نماز صبح بیدارم کرد و رفتیم حرم یکم ناراحت بود از دستم.آخه این مسافرت خیلی اذیتش کردم!

شنبه شروع پیاده روی بود با کلی معطّلی بالاخره راه افتادیم تو راه با عرفان ذوالقدر و پدرش بودیم تجربه ی جالبی بود. 200 تای اول شونه هام شروع به درد کردن کرد ! گفتم یا علی بقیه راهو چیکار کنم ولی کم کم عادت کردم کلی چیزای جدید میدیدیم توراه...

در عمرم فک نمی کردم کسی باقالیه نذری بده! تازه با نیمرو هم قاطی شده باشه.

خدایییش ی حس عجیبی داشتم...نمیدونستم که چ نیرویی میتونه حداقل20 میلیون نفر آدم رو 90 کیلومتر پیاده راه ببره و تو اون شرایط سخت همه با هم خوش برخورد باشن و هر اتفاقی بیفته به هم بگن زایر حسین زایر حسین.

اونجا انگار فقط یک اسم رمز وجود داشت:

حسین

میکشی مرا حسین ....

واقعا داشتم این حرف اون دانشمند مسیحی رو که گفته بود اگه ما یکی مثل حسین داشتیم پرچمش رو نصب میکردیم و همه ی دنیارو دعوت میکردیم بهش؛ حس میکردم.

میکشی مرا حسین

ی حس عجیب دیگه هم داشتم که میدیدیم همه با هم داریم به ی عشق پیاده میریم ...واقعا یک قرائت جدید از حسین(ع) برام شد و یک معنی جدید از حسین(ع) برام ایجاد شد. این حس خیلی خفیف ترش رو روزای اولی که هیئتی شده بودم بهم دست داده بود و فک میکردم که این ی قرائت دیگس. اگه ی نفر هیئتی نباشه به نظرم ی بخشی از طعم شیعه بودنو نچشیده و این زیارت اربعین واقعا ی طعم دیگه ای از شیعه بودن بود برای من ...

در این جا من این جمله ی منسوب به امام که ان الحیاة عقیدة و جهاد بیشتر به نظرم میرسید. واقعا که چه سرمایه ی عظیمی ائمه برای ما گذاشتن و این سرمایه اگه یکم بهتر ازش استفاده میشد به نظرم فاصله ی زیادی با ظهور نداشتیم. (البته الآنم نداریم!) و اینجا اون حدیث امام صادق بی مناسبت نیست که جعل الله فرجنا فی سبعین و لما...که اگر ی مقدار شیعیان ظرافت به خرج میدادن و از آفات دوری میکردن امر فرج محقق میشد...و بالاخره ما مسئولیم در برابر اینهمه سرمایه ی عظیمی که ائمه برای ما گذاشتن و این قدرت عظیم. که هیچ مذهبی همچین قدرتی نداره حتی کل اسلام هم این پتانسیل رو نداره.

ما مسئولیم...

حدودا 1.5 میلیارد مسلمان در جهان داریم از این ها سالانه، حداکثر، در بزرگترین گردهم‌آیی که حج تمتع باشه مسامحتا 3 میلیون نفر شرکت میکنن و که میشه 0.2درصد ولی اینجا 20 میلیون از نهایتا 400 میلیون میشه 5 درصد یعنی 25 برابر تازه من حج نرفتم ولی فک کنم این خیلی سخت تر باشه، نبود امنیت و امکانات رو هم به اینا اضافه کنی، خیلی میشه!

ما مدیونیم اگه از این امکانت استفاده نکنیم و جنبش اصلاحی نداشته باشیم برای خودمون و شیعه و...

ما مدیونیم..

شرایط کربلا و راه خیلی سخت تر از نجف بود و این شرابط مخصوصا شبا خیلی بدتر(البته که به عشق یار بدی وجود نداره.در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم...) میشد. سردی هوا باعث این بود که شبا یکی از دعاهای اصلی مون این باشه که اتفاقی نیفته که بخوایم بریم حموم!!!

مدرسمون سلطان آباد اونجا بود تو محله ای بنام حی الغدیر(فک کنم ی 10 کیلو متری فاصله بود با حرم!)

کبودوند مچکریم!

مردم عراق واقعا مردم خوبی بودن (قاعدتا اونایی که ما دیدیم و با توجه به قاعده ی حسن ظن...)

من خیلی بهم خوش گذشت آخرین باری که با هیات رفتیم مشهد با اینکه شبی سه ساعت میخوبیدیم و کلی بچه ها اذیتمون میکردن تا اون موقع بهترین مسافرتم شد؛ ولی این ی چیز دیگه بود.

حرم هم که ...میکشی مرا حسین و..

در کربلا هم همون قاعده‌ی اسم رمز یعنی حسین همه جا حاکم بود.

الآن که دارم اینارو مینویسم اگه تو اتوبوس نبودم، خدایی برای دوری از اون شرایط گریه میکردم..

حسین که خود قصه ای دیگر است...

روز برگشت هم با سختی برگشتیم ولی متاسفانه وقتمون خیلی تلف شد البته ما نمیتونستیم کار دیگه ای بکنیم داشتیم ماشین جور میکردیم؛

رفتیم ی گاراژ که تو اون گاراژ چیزای عجیب هم زیاد دیدیم و...

مثلا مشکل رشوه که تو اینجور کشور ها زیاده فک میکنم تو آمار های جهانی افغانستان آخر شده بود و عراق هم و ضعیت خوبی نداشت به هر حال این سفر هم تموم شد و ما در حسرت اینکه چرا نتونستیم خوب استفاده کنیم و اینرو همون موقع هم پیش بینی میکردم(موقع صف وایستادن برای فلافل!) که بعدا حسرت این روز ها رو میخورم. انشاءالله که خدا دلهای شیعیان رو به هم نزدیک کنه و دلهای مسلمون ها رو و دلهای انسان ها که همه ی ما به یک سمت پیش میرویم ...انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه.. مقصد و مقصود یکی است و ما راه گم کرده ایم والا همه به گفته ی امیر مومنان:( اما اخ لک فی الدین ام نظیر لک فی الخلق)یا برادریم یا همتاییم و باید بتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم ... با هم حرف بزنیم ...با هم به سمت هدف پیش بریم...و ..

این قیام تبدیل به الگویی برای تمامی اعصار و تمامی انسان ها گشت و به خصوص در زمان خلفا اموی و عباسی که آزادی خواهان و ره یافتگان امت به تاسی از امام بزرگوارشان تن به ذلت نداده و قیام می‌کردند. که این قیام ها اثرات ثمر بخشی داشت.

در طول تاریخ هم اگر ره بران امت ها از کلمات بی نظیر امام استفاده می‌کردند شوری فطری در تمام جان‌های پاک به وجود می‌آوردند که سبب می‍‌‌شد تمام پیروان حق یک صدا این کلمات بی‌نظیر را سرمشق زندگی خود قرار دهند:

مِنَ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ إِلَى سُلَیْمَانَ بْنِ صُرَدٍ... وَ جَمَاعَةِ الْمُؤْمِنِینَ .. أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(ص) قَدْ قَالَ فِی حَیَاتِهِ مَنْ رَأَى سُلْطَاناً جَائِراً مُسْتَحِلًّا لِحُرُمِ اللَّهِ نَاکِثاً لِعَهْدِ اللَّهِ مُخَالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ یَعْمَلُ فِی عِبَادِ اللَّهِ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ ثُمَّ لَمْ یُغَیِّرْ بِقَوْلٍ وَ لَا فِعْلٍ کَانَ حَقِیقاً عَلَى اللَّهِ أَنْ یُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ...

إِنِّیْ لا أَرَیَ الْمَوْتَ إِلَّا سَعَادَةً وَالحَیاةَ مَعَ الظّالِمِینَ إِلّا بَرَما...

أَلَا وَإنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیِّ قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ: بَیْنَ السِّلَّه وَالذِّلَّه؛ وَهَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّه...

هیْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ یَأْبَی اللّهُ لَنا ذلِکَ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤمِنُونَ وَ حُجُورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ...

 

اشهد انک قد اقمت الصلاة و آتیت الزکاة و امرت بالمعروف ونهیت عن المنکرو جاهدت فی الله حق جهاده حتی اتاک الیقین و رحمک الله حیا ومیتا.

 

 

نظرات (۱)

سلام بنده طراح حرفه ای بنر هستم اگر مایل باشین میتونید برای وبلاگتون بنر سفارش دهید  www.graphix.blog.ir
راستی !!
وبلاگ جالبی داری 
منتظرت هستم 
سفارشتو تو قسمت نظرات بنویس 
نمونه کار هم دارم
برات خیلی ارزون تموم میشه فقط یه شارژ هزار تومنی!!!!
(*سیاوش تی ان تی *)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی